شاید برای خیلی از ماها باور کردن بعضی از حرفهایی که می شنویم کمی سخت باشد.
اما در روزگاری نه چندان دور جوانانی بودند که ...........
می خواهم خاطره ای از شهید سید حسین علم الهدی برایتان بیاورم.
ازاده قهرمان برادر جولا می گوید:
در ایامی که سید حسین،فرمانده سپاه هویزه بود،روزی با وانت سپاه با یکدیگر به اهواز امدیم.حسین نزدیک کبابی ترمز کرد و رفت سفارش چندین سیخ کباب داد.من تعجب کردم،که چطور ایشان خرج اضافی می کند؟کبابها را گرفت و حرکت کردیم..به یکی از مناطق مستضعف نشین رفتیم و سید حسین درب چهار یا پنج خانه را زد و هر کدام درب را نیمه باز می کردند،ایشان کباب ونان را به انها می داد و بدون اینکه کسی را ببینیم درب را می بست.بالاخره فقط دو تا از کبابها باقی ماند.ظهر به منزل ایشان رفتیم و مادرش با شادی به استقبال سید حسین امد.سید حسین سفره را باز کرد و به من گفت،باید کبابها را بخوری.هر قدر اصرار کردم ایشان از کبابها نخوردوغذای ان روزش تنها مقداری نان و سبزی بود.
به نقل از کتاب لحظه های اشنا
یکی دو روزی می شد که شهیدی پیدا نکرده بودیم؛یعنی راستش،شهدا ما را پیدا نکرده بودند.گرفته و خسته بودیم.گرما هم بد جوری اذیتمان می کرد.همراه یکی از بچه ها داشتیم از کنار گودال قتلگاه شهدای فکه،که زمانی در زمستان سال 61 عملیات والفجر مقدماتی انجا رخ داده بود،رد می شدیم.ناگهان نیرویی ناخواسته مرا به خودش جذب کرد.متوجه نشدم چیست ولی احساس کردم چیزی مرا به سوی خود می خواند.ایستادم.نظرم به پشت بوته ای بزرگ جلب شد.همراهم تعجب کرد که کجا می روم.فقط گفتم:بیا تا بگویم.دست خودم نبود انگار مرا می بردند.پاهایم جلوتر می رفتند.به پشت بوته که رسیدیم،جا خوردم.صحنه خیلی تکان دهنده وعجیبی بود.همین بود که مرا به سوی خود خوانده بود.ارام بر زمین نشستم و ناخواسته زبانم به«سبحان الله»چرخید.همراهم که متوجه حالتم شد،سریع جلو امد،او هم در جا میخکوب شد.
شخصی که لباس بسیجی به تن داشت،به کپه خاک کنار بوته تکیه داده و پاهایش را دراز کرده بود.یکی دیگر هم سرش را روی ران پای او گذاشته بود و دراز کشیده و خوابیده بود.پانزده سال بود که خوابیده بودند.ادم یاد اصحاب کهف می افتاد،ولی اینها«رمل»بودند.اصحاب فکه،اصحاب قتلگاه،اصحاب والفجرواصحاب روح الله.بدن دومی که سرش را روی پای دوستش گذاشته بود،تا کمر زیر خاک بود.باد و طوفان ماسه ها و رملها را اورده بود رویش.بدن هر دویشان کاملا اسکلت شده بود.ارام در کنار یکدیگر خفته بودند.ظواهر امر نشان می داد مجروح بودند و در کنار تپه خاکی پناه گرفته بودند و همان طور به شهادت رسیده بودند.
ارام و با احترام با ذکر صلوات پیکر مطهرشان را جمع کردیم و پلاکهایشان را هم کنارشان قرار دادیم
ناراحتی کتف مزاحمی دائمی برای اقا مهدی بود.جایی که قبلا مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود.روی این حساب نمی توانست بارهای سنگین بلند کند.
یک روز تصمیم می گیرد برای سرکشی و اطلاع از کمبودهای انبار بازدید به عمل اورد.مسئول انبار((حاج امراله))بود.پیر مردی با لباس سفید و چهره ای گشاده.وقتی اقا مهدی به ان قسمت می رسد حاج امراله و هشت بسیجی جوان در حال خالی کردن بار کامیون بودند که تازه از راه رسیده و اذوقه اورده بود.حاج امراله که مهدی را از روی قیافه نمی شناخت وقتی می بیند ایشان در کناری ایستاده وانها را تماشا می کند داد می زند:جوان....چرا همینطور کناری ایستاده ای و برو بر ما را نگاه می کنی؟تا حالا ندیده ای از کامیون بار خالی کنند؟بیا بابا بیا این گونی ها را تا انبار ببر.امده ای اینجا که کار کنی.یادت باشد.از حالا تا هر وقت که من بگویم باید پا به پای این هشت نفراین بارها را خالی کنی فهمیدی؟
واقا مهدی با معصومیتی صمیمی باسخ میدهد:"بله...جشم"
با انکه حمل گونیهایی به ان سنگینی روی کتف مجروح بسیار مشکل بود اقا مهدی بدون اینکه حتی ناله ای کند چابک وتند گونی ها را خالی می کند.
نزدیکیهای ظهر ((طیب))برای دادن امار به حاج امراله به انجا می اید.بعد از سلام و احوالپرسی حاج امراله می گوید:یک بسیجی پر کار امروز به ما کمک می کند نمی دانم از کدام قسمت است.می خواهم بروم و از پرسنلی بخواهم که او را به قسمت ما منتقل کند.طیب می برسد)) حاج امراله کدام بسیجی؟))و حاج امراله اقا مهدی را نشان می دهد.
طیب متعجب می شود و به سرعت به طرف اقا مهدی می دود و گونی را از روی شانه های او بر می دارد وبعد با ناراحتی به حاج امراله می گوید:هیچ می دانی این شخص کیست؟این اقا مهدی است.اقا مهدی باکری .فرمانده لشکرمان.
حاج امراله و هشت بسیجی دیگر با تعجبی بغض الود جلو می ایند و اقا مهدی بدون اینکه بگذارد انها حرفی بزنند صورتشان را می بوسد و می گوید:
حاج امراله.....من یک بسیجی ام
مدتی است که این وبلاگ به نام شهدا باز شده .در این مدت خیلی فکر کردم من- شهدا؟تنها چیزی که در ذهنم خطور کرد روسیاهی بود. باور کنید خیلی سخت است. سخن گفتن از کسانیکه اخر معرفت بودند غرق در معشوق شده بودند هر چه داشتند را به یک باره بخشیدندو..........مگر اسان است گذشتن از جان.انها چه دیدند که اینگونه پر کشیدند.باور کنید تعارف تکه پاره نمی کنم ما کجا"شهدا کجا"اگر می خواهم از شهداخاطره نقل کنم فقط بخاطر دل خودم است واینکه خود به شدت به انها نیاز دارم نه اینکه خودم راه را پیموده باشم و الان بخواهم شما را هم سیراب کنم .انشاءالله شهدا هم تفضلی به ما بکنند ودر پیمودن این راه سخت یاریمان کنند. باشد که قدمی درراه گستردن فرهنگ شهادت برداشته باشیم.