چندی پیش دوست عزیزم حاج اقای صدرایی پیشنهاد کردند از وصیتنامه های شهدا در وبلاگم مطلب بنویسم ،من هم امروز وصیتنامه شهید محمدی را که ماه رمضان امسال از مادر شهید گرفتم برای شما می نویسم تا شما هم از کلمات زیبایی که این شهید بر کاغذ نگاشته لذت ببرید
(و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون)
یا ولی المومنین . یا غایة امال العارفین. یا غیاث المستغیثین. یا حبیب قلوب الصادقین.یا اله العالمین.
(ای صاحب اختیار مومنان،ای نهایت ارزوی عارفان،ای فریادرس فریادخواهان، ای محبوب دلهای راستگویان و ای خدای جهانیان.
گواه باش در این دنیا به ظاهر در تنهایی زیستم ولی تو را بهترین دوستها،امالها و عشقها یافتم،پس مرا بسوی خودت فرا خوان.
شاهد باش که از تمامی مظاهر مادی بریدم تا به تو بپیوندم.
خدایا، شاهد باش به عشق تو در مسیر تو حرکت کردم و اینکه فقط پیوستن به تو را انتظار دارم.
خدایا،من خواهان شهادتم نه به این معنی که از زندگی خسته شده ام ویا خواسته باشم که از این دنیا فرار کنم،بلکه می خواهم گناهانی که انجام داده ام به وسیله رنج کشیدن در راه تو و ریختن خونم به خاطر تو پاک گردد.
می خواهم شهید شوم تا اگر زنده بودنم موجب رشد دیگران نشد خونم بتواند این موضوع را جبران کند و درخت انقلاب را ابیاری نماید.
می خواهم شهید شوم تا خونم به علی علیه السلام گواهی دهد که رهرو راهشان بوده ام.
ای بهترین دوستها ویارها و عشقها ( مرا در یاب)
من جوانی گنهکار و غافل هستم، از دیار عاشقان خسته می ایم که شاید مرا بپذیری.
ای معشوقم مرا فرا خوان که دیگر نمی توانم صبر کنم ،جه سخت است انگاه که بین دو دوست صمیمی جدایی می افتد وچه سخت است انگاه که رهرو به مقصد نمی رسد.............
با سر و صدای محمود از خواب پریدم. محمود در حالیکه هرهر می خندید رو به عباس گفت: «عباس پاشو که دخلت درآمده. فک و فامیلات آمده اند دیدنت!» عباس چشمانش را مالید و گفت: «سر به سرم نگذار. لرستان کجا، این جا کجا؟»
- خودت بیا ببین. چه خوش تیپ هم هستند. واست کادو هم آورده اند!
همگی از چادر زدیم بیرون. سه پیرمرد لر با شلوار پاچه گشاد و چاروق و کلاه نمدی به سر در حالیکه یکی از آنها بره سفیدی زیر بغل زده بود، می آمدند. عباس دودستی زد به سرش و نالید: «خانه خراب شدم!»
به زور جلوی خنده مان را گرفتیم. پیرمردها رسیده نرسیده شروع کردند به قربان صدقه رفتن و همه را از دم با ریش زبر و سوزن سوزنی شان گرفتند به بوسیدن. عباس شرمزده یک نگاه به آنها داشت یک نگاه به ما. به رو نیاوردیم و آوردیمشان تو چادر. محمود و دو، سه نفر دیگر رفتند سراغ دم کردن چایی. عباس آن سه را معرفی کرد: پدر، آقا بزرگ و خان دایی، پدرزن آینده اش. پیرمردها با لهجه شیرین لری حرف می زدند و چپق می کشیدند و ما سرفه می کردیم و هر چند لحظه می زدیم بیرون و دراز به دراز روی شکم مان را می گرفتیم و ریسه می رفتیم. خان دایی یا به قول عباس، خالو جان بره را داد بغل عباس و گفت: «بیا خالو جان، پروارش کن و با دوستانت بخور.» اول کار بره نازنازی لباس عباس آقا را معطر کرد و ما دوباره زدیم بیرون. ولخرجی کردیم و چند بار به چادر تدارکات پاتک زدیم و با کمپوت سیب و گیلاس از مهمان های ناخوانده پذیرایی کردیم. پدرزن عباس مثل اژدها دود بیرون داد و گفت: «وضعتان که خیلی خوبه. پس چی هی می گویند به جبهه ها کمک کنید و رزمنده ها محتاج غذا و لباس و پتویند؟» عباس سرخ شد و گفت:«نه کربلایی شما مهمانید و بچه ها سنگ تمام گذاشته اند.» اما این بار پدر و آقا بزرگ هم یاور خان دایی شدند و متفق القول شدند که ما بخور و بخواب کارمان است والله نگهدارمان!
کم کم داشتیم کم می آوریم و به بهانه های الکی کرکر می کردیم و آسمان و صحرا را نشان می دادیم که مثلا به ابری سه گوش در آسمان می خندیدیم! شب هم پتوهایمان را انداختیم زیرشان و آنها تخت خوابیدند.
از شانس بد آن شب فرمانده گردان برای این که آمادگی ما را بسنجد، یک خشم شب جانانه راه انداخت. با اولین شلیک، خان دایی و آقا بزرگ و پدر یا مش بابا مثل عقرب زده ها پریدند و شروع به داد و هوار کشیدن و یا حسین و یا ابوالفضل به دادمان برس، کردن.
لابه لای بچه ضجه می زدند و سینه خیز می رفتند و امام حسین را به کمک می طلبیدند. این وسط بره نازنازی یکی از فرمانده هان را اشتباه گرفته بود و پشت سرش می دوید و بع بع می کرد. دیگر مرده بودیم از خنده.
فرمانده فریاد زد: «از جلو نظام!» سه پیرمرد بلند فریاد زدند: «حاضر!» و بره گفت: «بع! بع!» گردان ترکید. فرمانده که از دست بره مستأصل شده بود دق دلش را سر ما خالی کرد: بشین، پاشو، بخیز!
با هزار مکافات به پیرمرد حالی کردیم که این تمرین است و نباید حرف بزنند تا تنبیه نشویم. اما مگر می شد به بره نازنازی حرف حالی کرد. کم کم فرمانده هم متوجه موضوع شد. زودتر از موعد مقرر ما را مرخص کرد. بره داشت با فرمانده به چادر مسئولین گردان می رفت که عباس با خجالت و ناراحتی بغلش کرد و آورد. پیرمرد ها ترسیده و رمیده شروع کردند به حرف زدن که: «بابا شما چقدر بدبختید. نه خواب دارید و نه آسایش. این وسط ما چکاره ایم، خودمان نمی دانیم!»
صبح وقتی از مراسم صبحگاه برگشتیم، دیدیم که عباس بره اش را بغل کرده و نگاه مان می کند. فهمیدیم که سه پیرمرد فلنگ را بسته اند و بره را گذاشته اند برای عباس. محمود گفت: «غصه نخور، خان دایی پیرمرد خوبی است. حتماً دخترش را بهت می دهد!» عباس تا آمد حرف بزند بره صدایی کرد و لباس عباس معطر شد!
کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 47
طبق برنامه ای که تدارک دیده شده بود،قرار بود پیکر شهید موسوی را به امل منتقل و به خانواده شهید تحویل دهیم تا پس ازمراسم احیای شب۲۱ماه رمضان،فردای ان شب یعنی روز شهادت حضرت امیر همان جا پیکر را دفن کنند.
در جریان انتقال پیکر پاک شهدا دوستان با وجودی که پیکر شهید موسوی را کنار گذاشته بودند تا به امل بفرستند،اما به طور اشتباه همراه شهدای دیگر،پیکر ایشان را هم به اهواز فرستادندتا همراه شهدای دیگر از شلمچه به طرف مشهد تشییع شود.
همان زمان،مادر شهید تماس می گیرد و اصرار می کند پیکر شهید را به امل بفرستید،چون ان طور که ایشان گفته بود در امل،خانواده شهید برنامه ریزی کرده بودند و مهمان دعوت کرده بودند.
دوستان تلفن زدند و مرا در جریان گذاشتند.من گفتم:«خب!اگر خانواده شهید اصرار دارند،چاره ای نیست،پیکر را سریع با هواپیما به تهران و از انجا به امل بفرستید،اما برای خودم این پرسش پیش امد که شهید چطور حاضر شده دوستانش را ترک کند و فیض زیارت حرم ثامن الائمه علیه السلام رااز دست بدهد؟چون کامل امعتقدم ما کاره ای نیستیم،همه کارها دست شهداست.»
این گذشت،تا اینکه شب۲۳رمضان از بچه ها پرسیدم بالاخره پیکر شهید موسوی را به امل فرستادید؟گفتند نه.پرسیدم چرا؟گفتند ما مقدمات انتقال پیکر شهید را به امل اماده می کردیم و در استانه فرستادن ان بودیم که تلفن زنگ زد،مادر شهید پشت خط بود و گفت:دیشب خوابی دیدم.البته به طور کامل خواب را تعریف نکرد.
بر اساس ان باید بچه من ابتدا به مشهد برود،زیارت بکند بعد بیاید ما پیکر را تحویل بگیریم.
اتفاقا شهید سید علی موسوی از پیکر هایی بود که دو بار،دور ضریح نورانی اقا علی ابن موسی الرضا علیه السلام طواف داده شد؟!
به نقل از سردار باقرزاده.کتاب کرامات شهداء
برادر بزگتر گفت:علی اینهمه جبهه بودی،بس نیست!
می دانی مادر،چقدر انتظار کشید تا بر گردی.
علی جواب داد،باید بروم.من نمی توانم بمانم.
چند روز بعد دخترم امد.گفت مادر،علی رفته!
گفتم بدون خداحافظی با من نمی ره...
رفتم دم در،کیفش را روی دوشش انداخته بود و روی پله ها ایستاده بود.کمی اجیل توی کیفش گذاشتم.اشک در چشمانم حلقه زد.هنوز بالای پله ها ایستاده بود.سریع به اتاق بر گشتم تا اشک مادرانه ام،مانع رفتنش نشود و مرددش نکند.وقتی از اتاق بیرون امدم،رفته بود.
...رفت و پانزده ماه از او بی خبر ماندبم.یقین پیدا کردیم که علی ما هم جزو شهدای عملیات رمضان است.برا یش مراسم ختم گرفتیم بی اینکه نشانی از پیکرش داشته باشیم.همان شبهای مراسم علی بود که خوابش را دیدم.کنار حوض نشسته بود.
گفتم:علی!تو نمرده ای؟
گفت:نه مادر!می بینی که زنده ام!گفتم:پس چرا اینجا نشسته ای؟
گفت:اخه توی باتلاق افتاده بودم،امدم اینجا دست و پایم را بشویم...سالها گذشت.سالها انتظار.
ماه رمضان بود.سالگرد عملیات رمضان و سالگرد علی.سیزده سال از ان روز گذشته بود.
خبر رسید،بیایید.پیکر پاک علی در تفحص باتلاقهای جنوب بدست امده است!
مادر شهید علی هوشیار-کتاب کرامات شهدا
شاید برای خیلی از ماها باور کردن بعضی از حرفهایی که می شنویم کمی سخت باشد.
اما در روزگاری نه چندان دور جوانانی بودند که ...........
می خواهم خاطره ای از شهید سید حسین علم الهدی برایتان بیاورم.
ازاده قهرمان برادر جولا می گوید:
در ایامی که سید حسین،فرمانده سپاه هویزه بود،روزی با وانت سپاه با یکدیگر به اهواز امدیم.حسین نزدیک کبابی ترمز کرد و رفت سفارش چندین سیخ کباب داد.من تعجب کردم،که چطور ایشان خرج اضافی می کند؟کبابها را گرفت و حرکت کردیم..به یکی از مناطق مستضعف نشین رفتیم و سید حسین درب چهار یا پنج خانه را زد و هر کدام درب را نیمه باز می کردند،ایشان کباب ونان را به انها می داد و بدون اینکه کسی را ببینیم درب را می بست.بالاخره فقط دو تا از کبابها باقی ماند.ظهر به منزل ایشان رفتیم و مادرش با شادی به استقبال سید حسین امد.سید حسین سفره را باز کرد و به من گفت،باید کبابها را بخوری.هر قدر اصرار کردم ایشان از کبابها نخوردوغذای ان روزش تنها مقداری نان و سبزی بود.
به نقل از کتاب لحظه های اشنا
یکی دو روزی می شد که شهیدی پیدا نکرده بودیم؛یعنی راستش،شهدا ما را پیدا نکرده بودند.گرفته و خسته بودیم.گرما هم بد جوری اذیتمان می کرد.همراه یکی از بچه ها داشتیم از کنار گودال قتلگاه شهدای فکه،که زمانی در زمستان سال 61 عملیات والفجر مقدماتی انجا رخ داده بود،رد می شدیم.ناگهان نیرویی ناخواسته مرا به خودش جذب کرد.متوجه نشدم چیست ولی احساس کردم چیزی مرا به سوی خود می خواند.ایستادم.نظرم به پشت بوته ای بزرگ جلب شد.همراهم تعجب کرد که کجا می روم.فقط گفتم:بیا تا بگویم.دست خودم نبود انگار مرا می بردند.پاهایم جلوتر می رفتند.به پشت بوته که رسیدیم،جا خوردم.صحنه خیلی تکان دهنده وعجیبی بود.همین بود که مرا به سوی خود خوانده بود.ارام بر زمین نشستم و ناخواسته زبانم به«سبحان الله»چرخید.همراهم که متوجه حالتم شد،سریع جلو امد،او هم در جا میخکوب شد.
شخصی که لباس بسیجی به تن داشت،به کپه خاک کنار بوته تکیه داده و پاهایش را دراز کرده بود.یکی دیگر هم سرش را روی ران پای او گذاشته بود و دراز کشیده و خوابیده بود.پانزده سال بود که خوابیده بودند.ادم یاد اصحاب کهف می افتاد،ولی اینها«رمل»بودند.اصحاب فکه،اصحاب قتلگاه،اصحاب والفجرواصحاب روح الله.بدن دومی که سرش را روی پای دوستش گذاشته بود،تا کمر زیر خاک بود.باد و طوفان ماسه ها و رملها را اورده بود رویش.بدن هر دویشان کاملا اسکلت شده بود.ارام در کنار یکدیگر خفته بودند.ظواهر امر نشان می داد مجروح بودند و در کنار تپه خاکی پناه گرفته بودند و همان طور به شهادت رسیده بودند.
ارام و با احترام با ذکر صلوات پیکر مطهرشان را جمع کردیم و پلاکهایشان را هم کنارشان قرار دادیم
ناراحتی کتف مزاحمی دائمی برای اقا مهدی بود.جایی که قبلا مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود.روی این حساب نمی توانست بارهای سنگین بلند کند.
یک روز تصمیم می گیرد برای سرکشی و اطلاع از کمبودهای انبار بازدید به عمل اورد.مسئول انبار((حاج امراله))بود.پیر مردی با لباس سفید و چهره ای گشاده.وقتی اقا مهدی به ان قسمت می رسد حاج امراله و هشت بسیجی جوان در حال خالی کردن بار کامیون بودند که تازه از راه رسیده و اذوقه اورده بود.حاج امراله که مهدی را از روی قیافه نمی شناخت وقتی می بیند ایشان در کناری ایستاده وانها را تماشا می کند داد می زند:جوان....چرا همینطور کناری ایستاده ای و برو بر ما را نگاه می کنی؟تا حالا ندیده ای از کامیون بار خالی کنند؟بیا بابا بیا این گونی ها را تا انبار ببر.امده ای اینجا که کار کنی.یادت باشد.از حالا تا هر وقت که من بگویم باید پا به پای این هشت نفراین بارها را خالی کنی فهمیدی؟
واقا مهدی با معصومیتی صمیمی باسخ میدهد:"بله...جشم"
با انکه حمل گونیهایی به ان سنگینی روی کتف مجروح بسیار مشکل بود اقا مهدی بدون اینکه حتی ناله ای کند چابک وتند گونی ها را خالی می کند.
نزدیکیهای ظهر ((طیب))برای دادن امار به حاج امراله به انجا می اید.بعد از سلام و احوالپرسی حاج امراله می گوید:یک بسیجی پر کار امروز به ما کمک می کند نمی دانم از کدام قسمت است.می خواهم بروم و از پرسنلی بخواهم که او را به قسمت ما منتقل کند.طیب می برسد)) حاج امراله کدام بسیجی؟))و حاج امراله اقا مهدی را نشان می دهد.
طیب متعجب می شود و به سرعت به طرف اقا مهدی می دود و گونی را از روی شانه های او بر می دارد وبعد با ناراحتی به حاج امراله می گوید:هیچ می دانی این شخص کیست؟این اقا مهدی است.اقا مهدی باکری .فرمانده لشکرمان.
حاج امراله و هشت بسیجی دیگر با تعجبی بغض الود جلو می ایند و اقا مهدی بدون اینکه بگذارد انها حرفی بزنند صورتشان را می بوسد و می گوید:
حاج امراله.....من یک بسیجی ام
مدتی است که این وبلاگ به نام شهدا باز شده .در این مدت خیلی فکر کردم من- شهدا؟تنها چیزی که در ذهنم خطور کرد روسیاهی بود. باور کنید خیلی سخت است. سخن گفتن از کسانیکه اخر معرفت بودند غرق در معشوق شده بودند هر چه داشتند را به یک باره بخشیدندو..........مگر اسان است گذشتن از جان.انها چه دیدند که اینگونه پر کشیدند.باور کنید تعارف تکه پاره نمی کنم ما کجا"شهدا کجا"اگر می خواهم از شهداخاطره نقل کنم فقط بخاطر دل خودم است واینکه خود به شدت به انها نیاز دارم نه اینکه خودم راه را پیموده باشم و الان بخواهم شما را هم سیراب کنم .انشاءالله شهدا هم تفضلی به ما بکنند ودر پیمودن این راه سخت یاریمان کنند. باشد که قدمی درراه گستردن فرهنگ شهادت برداشته باشیم.